کتاب حماسه هویزه اثر نصرتالله محمودزاده انتشارات جنات فکه
- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
برند: انتشارات جنات فکه دسته بندی : کتاب چاپی زندگینامه و دایره المعارف
:دسته بندی این برند
: توضیحات کلی محصول
- برند:انتشارات جنات فکه
- سایر توضیحات:قسمتی از متن کتاب: خاکریزی را برای دقیقهای استراحت یافته بودیم. هنوز نفسنفس میزدیم که دیدیم سه نفر سعی میکنند از میان رگبار دشمن خودشان را به ما برسانند. شدت رگبار آنها را زمینگیر کرد از خاکریز بیرون زدم که خودم را به آنها برسانم … «… وقتی بالای سرشان رسیدیم، یکیشان لهله زنان گفت: آب … آب … بیرحمها همه رو کشتن … همه رو.» ما آب نداشتیم. بعید هم بود که ته قمقمه بچهها آب پیدا بشود. به کمک روزعلی هر سه نفر را تا پشت خاکریز کشاندیم. خاکریز شده بود پناهگاه موقت ما. هر چند که هر لحظه صدای تیراندازی نزدیکتر میشد، به نظر میرسید تانکها نزدیک شده ولی هنوز به جاده نرسیده باشند. از یکیشان سؤال کردم: شما از پیش حسین میآیید؟ بیرمق جواب داد: آره. ما رو فرستاد براش آرپیجی ببریم، ولی هر چی اومدیم، کسی رو پیدا نکردیم. تو راه جسدهای مطهر بچهها را دیدیم، ولی از آدم زنده خبری نبود. حسین علمالهدی آنها را روانه خاکریز ما کرده بود تا مقداری مهمات تهیه کنند اما دریغ از یک فشنگ نفسنفس زدنشان مرا شرمنده میکرد. چند گلوله آرپیجی را که هنوز همراهمان بود به طرفشان دراز کردم و یکی از آنها آنرا قاپید و بیمحابا آماده حرکت شد. یکی از آنها خاکریز را که ترک کرد گلولههای دشمن او را نشانه رفتند. «… وقتی که او با همان سرعتی که میدوید به خود پیچید و در خاک غلتید هر دو در جا خشکمان زد، معلوم نبود که تیر از کدام سمت به او اصابت کرده، هیچ تانکی هم در اطراف دیده نمیشد. وقتی بالای سرش رسیدم، نفسهای آخر را میکشید. حداقل سه جای بدنش تیرخورده بود. آرپیجی از دستش پرت شده بود و لبهی آن در خاک فرو رفته بود. سرش را کمی بلند کرد و نگاهی با حسرت به آرپیجی انداخت ولی نتوانست سرش را کنترل کند. سرش را در دست گرفتم. چشمش را باز کرد، نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: حسین منتظره. قبل از اینکه حرفش را تمام کند، تمام کرد. بدن لخت و آرام گرفتهاش روی دستم ماند. سرش را آهسته بر زمین گذاشتم و بلند شدم. روزعلی پشت سرم ایستاده بود. با بغض گفت: این دم آخری عجب نگاهی به آرپیجی میکرد. صدای تیراندازی هر لحظه شدیدتر میشد. روزعلی گفت: بچهها منتظرن. بریم. آرپیجی را تمیز کردم. گفتم: تو برو، روزعلی! من باید این آرپیجی رو به حسین برسونم. رفتم بالای سرجسد تا صورتش را با اورکت پاره پارهاش بپوشانم. چهرهی آشنایش دوباره مرا به فکر فرو برد: «خدایا، من او را کجا دیدهام؟» با سرعت شروع کردم به کاویدن جیبهای اورکتش. چیزی بیشتر از اسماعیل نداشت. با ناامیدی داشتم بلند میشدم که چشمم به جیب پارهی دیگرش افتاد. وقتی دست در آن بردم، حس کردم همان چیزی است که دنبالش میگشتم. پیش از اینکه خودم کارت شناسایی را نگاه کنم، روزعلی را صدا زدم. کارت را برای هر دومان خواندم: حسین خوشنویسان … نام پدر … متولد … سمت: مسئول جهاد سازندگی سوسنگرد. پیش از این بارها او را در جهاد سوسنگرد دیده بودم، اما اسمش را نمیدانستم. آرپیجی را از زمین برداشتم و به راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که روزعلی خودش را به من رساند. گفتم: تو دیگه کجا میآی؟ اگه تو هم ده قدم دیگه به سرنوشت خوشنویسان دچار شدی، کی آرپیجی رو به حسین برسونه؟ راست میگفت، با هم راه افتادیم … به هر زحمتی بود خودمان را به حسین علمالهدی رساندیم. «… قامت حسین از میان دود و گرد و غبار پشت خاکریز پیدا بود. یک تانک دیگر با گلوله حسین به آتش کشیده شد. پیدا بود که از همه افراد گروه اکنون فقط حسین زنده مانده است. حسین از جا بلند شد و خود را به خاکریز دیگر رساند. غیر از گلولهای که در آرپیجی بود، یک گلوله دیگر هم در دست داشت، ما هم فقط دو گلوله داشتیم. تانکها هنوز ما را ندیده بودند، دوباره پیشروی تانکها شروع شده بود. به قصد تصرف خاکریز پیش میآمدند، حسین پشت خاکریز خوابیده بود. تانک به چند متری خاکریز که رسید، حسین گلولهاش را شلیک کرد، دود غلیظی از تانک بلند شد. تانک دیگری با سماجت شروع به پیشروی کرد. روزعلی که آرپیجی را آماده کرده بود، از خاکریز بالا رفت و آن را هدف گرفت. تانک به آتش کشیده شد. روزعلی همینطور که خودش را پایین میکشید، گفت: حسین یه گلوله بیشتر نداره. تانکها هم دارن میرن سراغش. من فقط همین یه گلوله برام مونده. چهار تانک دیگر به پنجاه متری حسین رسیده بودند. حسین بلند شد و آخرین گلوله را رها کرد. سه تانک باقیمانده در یک زمان به طرف حسین شلیک کردند و گلولهها خاکریزش را به هوا بردند. گرد و خاک که کمی فرو نشست، توانستیم اول آرپیجی و بعد حسین را ببینیم. جسد حسین به پشت روی تهمانده خاکریز افتاده بود و چفیه صورتش را پوشانده بود. یکی از تانکها به چند قدمی حسین رسیده بود و میرفت که از روی جسد حسین عبور کند. روزعلی با شلیک آخرین گلولهاش تانک را ناکام کرد …» دو تانک دشمن خلاف آن سمتی که من تصور میکردم به راه افتادند، به سمت مجروحان. با خودم گفتم حتما نزدیک بچهها که برسند، راهشان را کج میکنند یا میایستند. تانکها نزدیک و نزدیکتر شدند، ولی نه ایستادند و نه راهشان را کج کردند. دستهایم را روی چشمانم گرفتم و سرم را بیاختیار به لبهی خاکریز کوبیدم. آنچه در آن حال میشنیدم، صدای آزار دهندهی زنجیر تانکهای دشمن بود، ولی برای من از همه جانسوزتر فریاد آن مجروح زنده بود که حرکت تانک عراقی و سنگینی آن را بر بدنش احساس میکرد. تانکها با تکهپارههایی از گوشت و استخوان بهجا مانده بر زنجیرها گذشتند و پنج جنازه را با خاک همسطح کردند. از جنازهها تنها آن مقداری که به زیر چرخ نرفته بود، سالم مانده بود، سری، دستی، پایی، یا سینهای. تانکها رفتند، ولی من توان بلندشدن نداشتیم. به فکر روز گذشته افتادم، روزی که آن همه اسیر را مثل مهمان در آغوش گرفتیم و آنقدر با آنها ملاطفت کردیم که تصور کردند فریب و توطئهای در کار است و حالا جنازه همان بچههایی که دیروز دشمن را در آغوش گرفته بودند، لابهلای زنجیر تانکهای دشمن خرد میشد.!!!
- وزن:۱۰۰ گرم
- نویسنده:نصرت الله محمودزاده
- نوع چاپ:افست
- قطع:رقعی
- نوع جلد:شومیز
- نوع کاغذ:تحریر
متاسفانه در حال حاضر فروشنده ای برای این محصول وجود ندارد
مشاهده بیشتر
کاربر گرامی
تجربه ی خود را در مورد این محصول با سایر کاربران نوبشو به اشتراک بگذارید!
کاربر گرامی
اولین کسی باشید که نظر ارزشمند خود را با ما به اشتراک می گذارید!
کاربر گرامی
نظرات ارزشمند شما باعث می شود تا خرید موفق تری داشته باشید!