کتاب مجموعه نیمه پنهان ماه جلد اول چمران به روایت همسر شهید اثر حبیبه جعفریان انتشارات روایت فتح
- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
برند: انتشارات روایت فتح دسته بندی : کتاب چاپی تاریخ و جغرافیا
:دسته بندی این برند
: توضیحات کلی محصول
- برند:انتشارات روایت فتح
- ردهبندی کتاب:جنگ (تاریخ و جغرافیا)
- چاپ شده در:ایران
- شابک:۹۷۸۹۶۴۹۰۹۳۵۲۹
- تعداد صفحه:۶۴
- ناشر:روایت فتح
- نوع جلد:نرم مقوایی
- قطع:پالتویی
متاسفانه در حال حاضر فروشنده ای برای این محصول وجود ندارد
مشاهده بیشتر
محصولات مشابه کتاب چاپی تاریخ و جغرافیا
دیدگاه کاربران
مشخصات فنی کتاب مجموعه نیمه پنهان ماه جلد اول چمران به روایت همسر شهید اثر حبیبه جعفریان انتشارات روایت فتح
برند | انتشارات روایت فتح |
ردهبندی کتاب | جنگ (تاریخ و جغرافیا) |
چاپ شده در | ایران |
شابک | ۹۷۸۹۶۴۹۰۹۳۵۲۹ |
تعداد صفحه | ۶۴ |
ناشر | روایت فتح |
نوع جلد | نرم مقوایی |
قطع | پالتویی |
نویسنده | حبیبه جعفریان |
وزن | ۱۰۰ گرم |
سایر توضیحات | سالها از آرام گرفتن چمران میگذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخرهای پشت صخره دیگر پریدن و پناه گرفتن، و روزهای جنگهای سرنوشت ساز پایان یافتهاند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام، «غاده چمران» با لحنی شکسته، داستانی روایت میکند؛ «داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی نهایت.» None سالها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت، میگذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت میکند؛ «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.» None ۳۱ خرداد مصادف است با سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران، مردی که زندگی پر فراز و نشیبی داشته و زندگی اش سراسر شیدایی و دلداگی است. None xنگفت این حجابش درست نیست غاده جابر در ابتدای این کتاب به آشنایی با چمران میپردازد و به یکی از برخوردهای چمران در قبال بی حجابی خود اشاره میکند: «یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم و دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآوری موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد خودم متوجه میشدم مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: «ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. ان شاءالله خودمان یادش میدهیم.» نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانی اند. اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نه ماه … نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد. None xچه کار کردید که غاده شما را ندید دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی میگذشت که دوست غاده مسئله را پیش کشید: «غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است … مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟» غاده یادش بود چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی.» دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟» None xبرای مردم عجیب بود مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت علیهم السلام و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت. برای فامیلم، برای مردم عجیب بود اینها. None xنمی توانم برایش مستخدم بیاورم مامان به اوگفت: «شما میدانید این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این، صبحها که از خواب بلند میشود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند، کسانی تختش را مرتب کردهاند، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آوردهاند و قهوه آماده کردهاند. شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در خانهاش هست.» مصطفی خیلی آرام گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت.» None xخدا که میبیند یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند مصطفی موسسه ماند و نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانواده هاشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم: «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر خوردید.» گفت: «این غذای مدرسه است.» گفتم: «شما دیر آمدید. بچهها نمیدیدند شما چه خوردهاید.» اشکش جاری شد، گفت: «خدا که میبیند.» None xاین بچه یک شیعه است کمتر پیش آمد که خودروی قراضه غاده را سوار شوند، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچهای که در خاکهای کنار جاده نشسته و گریه میکند، پیاده نشود. پیاده میشد، بچه را بغل میگرفت، صورتش را با دستمال پاک میکرد و میبوسیدش. آن وقت تازه اشکهای خودش سرازیر میشد. دفعه اول غاده فکر کرد بچه را میشناسد. مصطفی گفت: «نه، نمیشناسم. مهم این است که این بچه یک شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش میکشد و گریهاش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته.» None xدر پناه خداست که ترکت میکنم در اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود. خیلی وقتها دو روز یا چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمیکردم و بعد برایم یک کاعذ کوچک میآمد که «اترکک لله» (در پناه خداست که ترکت میکنم). در لبنان هم این کار را میکرد، آنجا قابل تحمل بود. ولی یک بار در سردشت بودم، فارسی بلد نبودم، وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ میآید برای من «اترکک لله» و میرفت و فقط من منتظر گوش کردن این که بگویندمصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش میشد برای تلقی این خبر و خودم را آماده میکردم برای تمام شدن همه چیز. None xاگر نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، غاده طاقت نمیآورد، میگفت: «بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی.» و مصطفی جواب میداد: «تاجر اگر از سرمایهاش خرج کند، بالاخره ورشکست میشود، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم.» اما غاده که خیلی شبها از گریههای مصطفی بیدار میشد کوتاه نمیآمد، میگفت: «اگر اینها که این قدر از شما میترسند بفهمند این طور گریه میکنید … مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است.» آن وقت گریه مصطفی هق هق میشد، میگفت: «آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟» None xبرو این مجسمه را بشکن بعد از شهادت مصطفی، خواب دید مصطفی در صندلی چرخ دار نشسته و نمیتواند راه برود. دوید، گفت: «مصطفی چرا این طوری شدی؟» گفت: «شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟» غاده پرسید: «مگر چی شده؟» گفت: «برای من مجسمه ساختهاند. نگذار این کار را بکنند. برو این مجسمه را بشکن!» بیدار که شد نمیدانست مصطفی چه میخواسته بگوید. پرس وجو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران اهواز، از مصطفی مجسمهای ساختهاند. |
کاربر گرامی
تجربه ی خود را در مورد این محصول با سایر کاربران نوبشو به اشتراک بگذارید!
کاربر گرامی
اولین کسی باشید که نظر ارزشمند خود را با ما به اشتراک می گذارید!
کاربر گرامی
نظرات ارزشمند شما باعث می شود تا خرید موفق تری داشته باشید!